درباره ابتذال

عامه مردم، به خصوص آدم‌های با تحصیلات بالاتر از متوسط (اما نه خیلی بالا)، و بسیاری از کسانی که گرایش‌های چپ دارند، دائم شکوه می‌کنند که آدم‌ها در روزگار جدید «مبتذل» و «سطحی» شده‌اند. در این نوشته توضیح خواهم داد که هرچند این ادعا نادرست است و آدم‌ها مبتذل‌تر و سطحی‌تر از گذشته نشده‌اند، اما چیزی واقعا درباره جهان عوض شده که باعث این شکایت شده. همچنین، ادعا خواهم کرد که آن تغییری که رخ داده اتفاقا چیزی است که بیشتر کسانی که از سطحی و مبتذل شدن جهان می‌نالند خود را طرفدارش می‌دانند.

آدم‌ها، چه در ایران و چه در جهان، تازگی‌ها سطحی یا بی‌سواد نشده‌اند. به هر آمار و نشانه عینی‌ای که نگاه کنیم می‌بینیم که سطحی بودن آدم‌ها چیز جدیدی نیست. آدم‌ها هزاران سال است که با آن معیاری که امروز کلمات «سطحی» و «بی‌سواد» به کار می‌روند، سطحی و بی‌سواد بوده‌اند. در واقع حقیقت آن است که آدم‌ها در روزگار جدید در مقایسه با گذشته شدیدا عمیق و باسواد شده‌اند. تا جایی که آمارها و تاریخ‌نویسی‌ها می‌توانند به ما بگویند، تصویر واقعی این است که در هیچ لحظه‌ای در تاریخ به اندازه امروز آحاد جامعه انسانی اهل سواد و تعمق و مطالعه و اندیشیدن به معنای زندگی و نوشتن افکار خویش و غیره نبوده‌اند.

اما اگر علم و تفکر و تعمق گسترده‌تر شده، چرا مردم احساس می‌کنند آدم‌ها سطحی شده‌اند؟ یک دلیل ساده برای این ماجرا – که موضوع اصلی این نوشته نیست و سعی می‌کنم به سرعت از آن بگذرم – این است که آدم‌ها نسبت به گذشته خطای دید دارند و همیشه گذشته را باشکوه و پرمعنا می‌بینند. حتی غزالی و سعدی هم گمان می‌کردند گذشتگانشان اصیل‌تر بودند. حتی محمد هم اصالت را نزد گذشتگان می‌دانست و روزگار خود را (که آخرالزمان می‌خواندش) در مقایسه با گذشته گناه‌آلود و سخیف می‌دانست. اما چرا چنین است؟ اول به خاطر خطای نمونه‌گیری: چون از گذشتگان تنها آثار باشکوهشان برای ما باقی می‌ماند (نوشته‌های حافظ و سعدی برای ما مانده‌اند و خوانده می‌شوند اما خزعبلات جَدّ من در قرن هفتم را کسی امروز نمی‌شنود تا از عمق حماقتش متحیر شود). دوم به دلایل روانی (که ریشه‌هایش بر من نامعلومند): افراد اصولا حتی در زندگی شخصی خاطرات خود را باشکوه به یاد می‌آورند و زندگی سابق خود را اصیل‌تر و معنادارتر می‌دانند، و در نتیجه آن را برای نوادگانشان هم اصیل و باشکوه نقل می‌کنند. طبعا اثر تجمعی چنین رویکردی در طول نسل‌ها این است که تصویر هر جامعه‌ای از گذشته‌اش به طرز غیرواقعی‌ای آغشته به غباری از عمق و اصالت است.

حتما دلایل دیگری هم برای این که آدم‌ها گذشته را باشکوه و پرمعنا می‌بینند وجود دارند، اما موضوع این نوشته چیز دیگریست. من معتقدم باشکوه دیدن ِ گذشته تنها دلیل این نیست که زندگی آدم‌های امروز به چشم همه سطحی می‌آید. دلیل مهم‌تری هم وجود دارد. از قضا، من معتقدم واقعا چیزی در جهان عوض شده، و در چندصد سال اخیر زندگی انسان‌های امروز در بسیاری از جلوه‌های عمومی‌اش سطحی‌تر شده. اشتباه نکنید! آدم‌ها سطحی‌تر نشده‌اند! (بلکه در واقع همان طور که گفتیم عمیق‌تر و باسوادتر شده‌اند.) اما ساختار جامعه طوری تغییر کرده که آدم‌های سطحی (که همیشه اکثریت را داشته‌اند) حالا بیشتر به چشم می‌آیند و در موقعیت‌های بیشتری دست بالا را پیدا کنند.

از کجا آمده‌ایم؟

پیش از ادامه، باید کلمه مضحک «سطحی» را معنا کنم. در این نوشته به ناچار این کلمه را همدل با کسانی که دائم در اعتراض به جهان جدید به کار می‌برندش به کار می‌برم. منظور از «سطحی» کسی است که علایقش به کودکان شبیه‌تر است، سوادش کم است، اهل فکر کردن‌های پیچیده نیست، و نظرات و سلایقش در هر حوزه‌ای (از هنر گرفته تا سیاست) با کسانی که در آن حوزه (به خصوص در عرصه تولید) تجربه زیادی دارند به شدت متفاوت است.

اما چرا معتقدم ساختار جامعه طوری شده که سهم آدم‌های سطحی در آن پررنگ‌تر شود؟ پیش از هر چیز یادآوری می‌کنم که سطحی بودن یا نبودن تا حد بسیار زیادی تابع درجه تحصیلی و آموزش فرهنگی است. در جهان قدیم، با تقریب خوبی تنها طبقه دبیران و اشراف به سواد دسترسی داشتند (نرخ سواد خواندن و نوشتن در ایران سنتی کمتر از ده درصد بود). جامعه یک اقلیت کوچک باسواد داشت که زندگی‌شان با اختلاف زیادی از بقیه دانشمندانه‌تر و پیچیده‌تر بود. نه تنها دانش و فکر محدود به این طبقه بود، ثروت و قدرت سیاسی هم عمدتا در دست همین طبقه بود: طبقه اشراف. البته در میان این اشراف هم وضعیت یکدست نبود. گروهی داشته اصلی‌شان ثروت بود و گروه دیگری داشته اصلی‌شان فرهنگ بود. به طور خاص، طبقه دبیران (شامل کاتب‌ها و ملاهای مکاتب و آخوندهای منبری) حسابشان تا حد زیادی از ملاکان و خان‌ها و حاکمان جدا بود. اما این دو قشر در تعامل پیوسته بودند و با هم نسبت خانوادگی داشتند و در بعضی مشاغل دیوانی با هم یکی می‌شدند و خلاصه در مقایسه با طبقه بزرگ کشاورز و دامدار، می‌توانیم تمام اعضای این دو گروه را تحت عنوان بزرگ‌تر اشراف خلاصه کنیم. من از عنوان‌های بومی استفاده کردم ولی ماجرا در همه‌جای جهان متمدن کمابیش همین طور بوده (مثلا اگر دلتان می‌خواهد می‌توانید به جای آخوند بگویید کشیش و به جای خان بگویید فئودال).

در این جهان سنتی، عمده انتخاب‌های اساسی جامعه توسط اشراف صورت می‌گرفت. ساختار سیاسی کاملا استبدادی و در دست اشراف بود. توزیع ثروت و مالیات‌گیری و نظام ارباب و رعیتی هم طوری بود که در دست رعایا ثروتی باقی نمی‌ماند. حتی در عرصه هنر هم همه‌چیز در دست اشراف بود: از یک سو هنرمند خودش احتمالا از طبقه اشراف بود (چون آموزش باکیفیت برای رعایا میسر نبود)، و از سوی دیگر (که مهم‌تر است) مشتری هنر اشراف بودند. شاعر ایرانی برای این که از شعرش ثروت کسب کند امیدش به دربار شاهان و حاکمان بود. نمایشنامه‌نویس اروپایی هم همین طور. معمار و نگارگر شرقی فقط توسط نهادهای ثروتمند مذهبی ممکن بود برای کاری استخدام شود. نقاش و موسیقیدان اروپایی هم همین طور. تنها کسانی که می‌توانستند برای هنر پول خرج کنند اشراف بودند، و در نتیجه تولیدات هنری تابع سلیقه اشراف بود. اشرافی که خودشان به نسبت سایر مردم آموزش‌دیده بودند و به اقتضای اشرافی بودنشان اغلب برای خودشان شأن فرهنگی و صاحب‌نظرانه قائل بودند. نتیجه این بود که تنها هنری که در سطح گسترده تولید می‌شد و بهترین استعدادها را به خود مشغول می‌کرد، هنری سطح‌بالا و مورد پسند قشر فرهنگی بود. (هنر توده‌ای با نمودهایی مثل موسیقی عامیانه هم وجود داشت، اما چون به درآمد زیادی نمی‌انجامید استعدادهای ضعیف‌تری را به خود جذب می‌کرد و همواره در حاشیه بود.)

به کجا رسیده‌ایم؟

یکی از مهم‌ترین تحولات در دوران مدرن (و به خصوص صد سال اخیر) قدرت گرفتن گروه‌های تازه (و بزرگ‌تر) مردم بوده. در عرصه سیاست، دموکراسی و گفتمان برابری و نظام قضایی عادلانه، به آحاد مردم از طبقات پایین‌تر قدرت بی‌سابقه بخشیده. در عرصه ثروت، ماجرا در ظاهر کمی گمراه‌کننده است چون اختلاف ثروت فقرا و اغنیا در جهان لزوما کم نشده. اما واقعیت این است که طبقه متوسط بزرگی شکل گرفته که به اندازه‌ای ثروت دارد که بتواند آن را به جای سیر کردن شکم خرج علایق فرهنگی و سیاسی بکند. در واقع توده هرچند همچنان از اشراف فقیرتر است (و شاید حتی فاصله‌اش بیشتر شده) اما در این‌جا عدد خام ثروت از نسبت مهم‌تر است. در جهان مدرن برای نخستین بار در تاریخْ بدنه جامعه بعد از ابتیاع غذا و خوراک و سقف بالای سر، پولی برایش می‌ماند که می‌تواند آن را در عرصه سیاست و فرهنگ خرج کند. در نتیجه توده در مجموع بیش از گذشته می‌تواند در شکل دادن به سرنوشت جامعه اثرگذار باشد. در عرصه آموزش هم توده برای اولین بار به کلیدی‌ترین عنصر مهم (یعنی سواد خواندن و نوشتن) دست پیدا کرده. به همین ترتیب، اینترنت و شبکه‌های اجتماعی برای اولین بار به اعضای بدنه جامعه اجازه داده‌اند که بدون نظارت اشراف در سطح گسترده با هم مرتبط شوند و خرده‌رسانه‌های مستقل داشته باشند.

خروجی این وضعیت جدید، طبعا شنیده شدن صدای توده است. توده حالا اگر به هر دلیلی از ترامپ خوشش بیاید، سواد کافی دارد تا بتواند درباره‌اش بخواند و بنویسد، شبکه اجتماعی‌ای در دسترس دارد که بر خلاف نظر رسانه‌های جریان اصلی (که در دست اشرافند) در آن یارگیری و گفتمان‌سازی کند، و حق رای دارد تا سرانجام ترامپ را به ریاست جمهوری انتخاب کند. به همین ترتیب، اگر توده موسیقی پاپ را به موسیقی سنتی ترجیح بدهد هم پول برای خریدنش دارد، هم وقت برای شنیدنش، هم آزادی و امکانات برای تبلیغش. نتیجه این است که در دنیای جدید، بر خلاف گذشته، هم سیاستمداران مجبورند نظر توده را جلب کنند، هم هنرمندان، و هم هر کس دیگری که به عرضه محصول یا خدمتی مشغول است. در این دنیا، بر خلاف گذشته، هنر توده‌ای فقط استعدادهای ضعیف‌تر را به خود جلب نمی‌کند بلکه اتفاقا بزرگ‌ترین استعدادها را به خود جلب می‌کند چون حالا توده آن‌قدر ثروتمند و قدرتمند شده که می‌تواند بهتر از اشراف باسلیقه هنرشناس به هنرمند محبوبش دستمزد مادی و معنوی بدهد. در چنین دنیایی، سیاست و فرهنگ به رنگ سلایق توده در می‌آیند. طبعا هر بیننده‌ای (حتی خود توده) این تفاوت را حس می‌کند، و ممکن است از سر شوخی یا شِکوه بگوید که جهان «سطحی» شده، با این که در واقع درصد آدم‌های «سطحی» در جهان کم شده، فقط قدرتشان بیشتر شده.

باسواد اما بی‌بصیرت؟

ممکن است در این‌جا یک سوال جانبی مطرح شود: اگر این توده‌ها قدرتمند و ثروتمند و باسواد شده‌اند، چرا هنوز به سلیقه‌شان می‌گوییم «سطحی»؟ مگر قرار نبود سطحی بودن یا نبودن تابع سواد باشد؟ توده‌ای که باسواد باشد که دیگر توده نیست! بدیهی‌ترین جوابی که به ذهن می‌رسد این است که سواد و آموزش توده به اندازه قدرتش افزایش نیافته. این قاعدتا صحیح است، اما من فکر می‌کنم توضیح بهتری هم وجود دارد (که برای فهم موردی که گفتیم هم مفید است): در هر جامعه‌ای مستقل از میزان فاصله‌ها و میزان مطلق سواد و فرهنگ افراد، چند درصد بالایی (که بهشان اشراف می‌گوییم) تنها کسانی هستند که انگیزه جدی برای عمیق و باسواد و بافرهنگ بودن (و تظاهر به آن) دارند.

توده هرچند قدرتمندتر و ثروتمندتر شده، اما همچنان از لحاظ رتبه در همان جایگاهی است که بود. توده هرچه‌قدر هم که پیشرفت کند تا زمانی که سلسله‌مراتب و نابرابری‌ای در کار است (و سلسله‌مراتب فعلا اگر بیشتر نشده باشد کمتر نشده) طبق تعریف همیشه پایین‌تر از اشراف و طبقه دبیران است. نتیجه این است که برای فرد عامی، حیثیت اجتماعی سرمایه بزرگی نیست. فرد عامی خودش را متفکر و باهوش و باسواد و بافرهنگ نمی‌داند. دیگران هم از او چنین انتظاری ندارند. او در عرصه عمق و سواد و فرهنگ مزیت رقابتی ندارد در نتیجه انگیزه‌ای در این زمینه‌ها ندارد. اما برای کسی که جزو طبقه اشراف (به خصوص طبقه دبیران) است، جلوه عمیق و باسواد و بافرهنگ بودن بخش بزرگی از داشته‌هایش است. چه در گذشته چه امروز کسی که متعلق به طبقه دبیران است (یعنی به دستگاه علم و آموزش یا روحانیت یا دیوانسالاری وابسته است) قدرت و ثروت و حیثیتش مستقیما تابع تصویری است که به عنوان انسان عمیق و باسواد و بافرهنگ از خود ارائه می‌دهد. در نتیجه چه خودآگاه و چه ناخودآگاه خود را موظف می‌داند که سلیقه «نازل» نداشته باشد، اهل فکر باشد، و کم‌سواد نباشد. این باعث می‌شود که او هم واقعا عمیق و باسواد و بافرهنگ شود، و هم هرجا که نشد وانمود کند که چنین شده است.

ماجرا محدود به طبقه دبیران نیست. سایر اشراف هم وضع مشابهی دارند. پادشاهی که به شاعران صله می‌داد یا اشراف‌زاده‌ای که به مهمانی‌اش نوازنده دعوت می‌کرد، اهل فرهنگ بودن را بخشی از هویت و افتخار خود می‌دانست. حتی دستگاه مذهبی وقتی معمار یا نقاش را برای تزئین بنای مذهبی استخدام می‌کرد، فقط به دنبال زیبایی بنا نبود بلکه به دنبال حفظ حیثیت دستگاه مذهب هم بود. اشراف (چه اهل قدرت و ثروت چه اهل فرهنگ و مذهب) خود را در تقابل با توده تعریف می‌کردند و برای حفظ حیثیت خود (که بخشی از دارایی‌شان بود) مُصر بودند کالای فرهنگی‌ای را برگزینند که مورد قبول متخصص‌ترینان در عرصه فرهنگ است. برای آنها کالای فرهنگی فقط کالای فرهنگی نبود، بلکه ابزار تفاخر و تثبیت موقعیت اجتماعی هم بود.

توده چون به این شأن اجتماعی نیازی ندارد (و نصیبی هم از آن نمی‌تواند داشته باشد)، نه به دنبال عمیق و بافرهنگ و باسواد شدن می‌رود و نه چندان به آن تظاهر می‌کند. در هنگام مصرف، چنین قشری طبعا فقط مستقیما به دنبال لذتی است که از کالای فرهنگی و هنری می‌برد. در نتیجه بی خجالت به سمت رمان زرد و فیلم ترکیه‌ای و موسیقی کوچه‌بازاری میل می‌کند و بازار کیشلوفسکی و بتهوون را به حاشیه می‌برد.

*****

خلاصه تمام آن‌چه در بالا گفتم این است که آن‌چه به جامعه امروز در سیاست و فرهنگ چهره متفاوتی داده که «سطحی» یا «مبتذل» می‌خوانندش، سطحی شدن افراد نسبت به قبل نیست بلکه قدرت گرفتن طبقات اجتماعی پایین‌تر است (هرچند همین طبقات هم باسوادتر و متفکرتر شده‌اند و بیش از گذشته به تربیت فرهنگی دسترسی دارند). نمی‌دانم این اثر تا چه زمانی قرار است دوام داشته باشد و تا چه اندازه اجتناب‌ناپذیر است. اما این قدر می‌شود گفت که مقصر این وضعیت (اگر بپذیریم که ایرادی دارد) نه چند سیاستمدار نادانند نه چند تاجر بدطینت. قدرت توده جعبه پاندورایی است که باز شده (و باید هم باز می‌شده). فعلا همه چیز معلول آن است و هیچ معلوم نیست عاقبت جهان را به کجا خواهد برد.

یک دیدگاه برای ”درباره ابتذال

بیان دیدگاه