وقتی وارد آمریکا شدم، در اکثر سطوح خودآگاه و ناخودآگاه در مواجهه با یک سفیدپوست آمریکایی احساس پایین به بالا داشتم. جز آن که من میهمان بودم و آنها میزبان، این باور ناخودآگاه هم در من وجود داشت که ثروت و تحصیلات و قانونمداری همه ریشه در غرب دارند، و ما اگر هم چیزی داریم از آنجا گرفتهایم. حتی طنز آمریکایی به نظرم به مراتب هوشمندانهتر و واقعیتر بود. حتی قدشان بلندتر و پوستشان سالمتر بود، و تمامشان بدون این که کلاس زبان رفته باشند میتوانستند بی مشکل به مهمترین زبان دنیا حرف بزنند و بنویسند. این احساس پایین به بالا صرفا جنبه تحسین و خودباختگی نداشت، از خیلی جهات جنبه مظلومانه و طلبکارانه و خودتوجیهگرانه هم داشت. اگر همکلاسی من درس را بهتر از من میفهمید، میتوانستم به این فکر کنم که او برتری زبان دارد، و در نظام آموزشی کارآمدتری درس خوانده، و در کودکیاش به جای حفظ کردن دعای مخصوص ماه رجب وقتش را صرف چیزهای مفیدتری کرده، و در جامعه باز آمریکایی درگیر عقدههای عاطفی و اجتماعیای که ما اسیرش بودیم نبوده، و نهایتا همین که من میتوانم علیرغم همه اینها با او رقابت کنم نشان از شایستگیهای شخص من است. در سطحی ناخودآگاهتر، خودمظلومپنداری من از این هم فراتر میرفت. خود آمریکاییها را هم در ناکامیهای خودم مقصر میدیدم، از بیخیالیشان نسبت به بلایی که حکومتشان در مسائلی مثل تحریم و ویزا سر ما میآورد گرفته تا جنگ هشتساله و کودتا و خلاصه هرچه از تاریخ استعمار که بتواند موضع مرا در برابر سفیدپوست خوشحالِ قدبلند باهوش کمی حقبهجانب کند. (البته تاکید میکنم که اینها همه لایهای از فکرهای من بودند. در لایه دیگری که علنیتر هم بود به همه این طور فکرها میخندیدم. اما موضوع این متن دقیقا فکرهای شخص من نیست، بلکه قضیه کلیتری است.)
یکی از مهمترین شوکهایی که تدریجا به من وارد شد (اگر شوک بتواند تدریجی باشد) این بود که این تصویر من از نسبتم با آمریکاییها شکست، و از قضا شکستنش از عجیبترین زاویه ممکن رخ داد. به تدریج (در همان یک سال اول) متوجه شدم که من تقریبا از تکتک همکلاسیهایم زندگی پرامکاناتتر و برخوردارتری داشتهام. دانشگاه ما در آمریکا در یک شهر نه چندان بزرگ (با جمعیتی حدود یک میلیون) بود، و هیچ کس از همکلاسیهایم (به استثنای یک دوست لسآنجلسیام) از ابرشهری به بزرگی تهران و دانشگاهی به خوبی دانشگاه شریف نیامده بود. همکلاسیهای من که تقریبا همه سفیدپوست آمریکایی و از قضا تا حد خوبی باهوش و عاقل بودند، بیشترشان کمتر از من تجربه سفر به کشورهای مختلف را داشتند. هیچ کدامشان به مدرسههایی با کیفیت مدرسههای غیرانتفاعیای که من در آنها درس خوانده بودم نرفته بودند، و والدین هیچ کدامشان به اندازه والدین من آکادمیک نبودند. اما بدتر از همه این که حتی خانوادههایشان هم به هیچ وجه از خانواده من روشنفکرتر یا سکولارتر نبودند. نصفشان سر مذهب با والدینشان اختلاف داشتند (باید تاکید کنم که فضای خود دانشجوها اکثرا به شدت چپ و غیرمذهبی و به قول خودشان پیشرو بود)، و بعضیهایشان حتی سر جزئیاتی مثل کلیسا رفتن هم با والدینشان درگیری داشتند. خلاصه آن که اگر اختلاف طبقاتیای بین ما در کار بود، ظاهرا من در طرف مظلوم ماجرا نبودم.
تجربه من از یک لحاظ تجربه بسیار خاصی بود. تقریبا هیچ ایرانیای که برای تحصیل به آمریکا میآید این فضا را تجربه نمیکند. اولا چون ایرانیها اکثرا در علوم پایه و مهندسی درس میخوانند، و در نتیجه همکلاسیهایشان مثل همکلاسیهای من سفیدپوست آمریکایی نیستند (بلکه مثلا چینی و هندیاند). ثانیا چون اکثرا در منطقه تحفهای مثل منطقه ما درس نمیخوانند تا سروکارشان با فرزندان خانوادههای متوسط و ترامپدوست بیفتد، و ثالثا چون معمولا دانشجوهای ایرانی در شهرهای کوچکی مثل شهر ما درس نمیخوانند. اما از منظری دیگر، اتفاقا تجربه من تجربه طبیعیتر بود، و تجربه سایر دانشجویان ایرانی در آمریکا خاص است. تجربه من طبیعیتر بود، به این معنا که آنچه من تجربه کردم بیشتر شبیه آمریکای واقعی بود. آمریکای واقعی، جامعه نخبگان دانشگاههای شهرهای بزرگ آمریکا نیست. آمریکای واقعی جایی است که ترامپ در آن نصف آرا را به دست میآورد در حالی که در نیویورک و کالیفرنیا دهانها از حیرت باز است.
از حرف اصلی دور نشوم. آشنا شدن با زندگی دوره کودکی همکلاسیهایم برایم شوکآور بود. از قبل میدانستم که در ایران صرفا به واسطه بزرگ شدن در خانوادهای دانشگاهی در تهران باید خودم را در میان قشر خوشاقبال طبقهبندی کنم، و در ایران همیشه این عذاب وجدان را داشتم که من بیجهت بیشتر از عموم هموطنانم امکانات در اختیار داشتهام. اما خبر جدید این بود که حتی در آمریکا هم نباید امکانات کودکی خودم را کمتر از دانشجوهایی که میبینم بدانم. تازه تا اینجا صحبت از مقایسه با «دانشجوهای تحصیلات تکمیلی» آمریکایی بود. اگر خودم را با آمریکایی میانگین مقایسه میکردم که برتری امکانات من جای شک و تردید نداشت.
*****
در ایران زیاد این اختلاف نظر را با آدمهای اطرافم داشتم که آنها خودشان را جزو طبقه «متوسط» میدانستند، و من دائم به آنها هشدار میدادم که کسی که در نیمه شمالی تهران زندگی میکند «متوسط» نیست بلکه به احتمال زیاد جزو ده درصدِ برخوردار ِ جامعه است (اگر شک دارید نگاهی به عددهای دهکهای درآمدی بیندازید). در اینجا هم همین درگیری را با ایرانیهای آمریکا و کانادا دارم. با مدرک مهندسی در آمریکا شاغل میشوند و حقوق بالای هشتادهزار دلار در سال میگیرند (که بالاتر از درآمد هشتاد و چند درصد مردم آمریکاست) و سرسختانه (خودآگاه یا ناخودآگاه) معتقدند هرچه دارند از تلاش و استعدادشان است و هرچه ندارند از توزیع ناعادلانه امکانات در جهان و به دنیا آمدنشان در جهان سوم و غیره)، و به راحتی معتقدند جهان به طرز ناعادلانهآی به نفع «آمریکاییها» و به ضرر آنهاست، و گاهی حتی از «آمریکاییها» طلبکارند. غافل از این نکته بدیهی که هرچند یک آمریکایی میانگین به مراتب برخوردارتر از یک ایرانی میانگین است، اما ایرانیهای متولد شهرهای بزرگ ایران که سر از چهار پنج دانشگاه برتر ایران در آوردهاند و بعد به آمریکا و کانادا آمدهاند، عموما برخوردارتر از آمریکایی میانگین بودهاند، و اگر کسی بین این دو باید از بیعدالتی در جهان بنالد، همان آمریکایی میانگین است نه آنها.
این ماجرا محدود به ایرانی و آمریکایی نیست. طبق عادتم این همه را گفتم برای توضیح یک نکته انتزاعی بهخصوص. مثال دیگرش دختر پولدار کالیفرنیاییای است که به واسطه زن بودنش در مقابل مردان احساس مظلومیت و طلبکاری میکند (دقیقا در این معنای بهخصوص که معتقد است به واسطه زن بودنش فرصتهای کمتری در اختیارش بوده)، حتی جلوی مرد فقیر اهل ایالتهای مرکزی آمریکا احساس مظلومیت یا طلبکاری میکند، و حتی جلوی مرد خاور میانهای احساس مظلومیت یا طلبکاری میکند، و فراموش میکند که هرچند زنان به طور میانگین فرصتهای کمتری نسبت به مردان دارند، اما شخص او از شخصی که پیش رویش است فرصتهای بیشتری در اختیار داشته (حرفم درباره شکایت از برخوردهای زنستیزانه نیست، بلکه دقیقا درباره احساس مظلومیت و محرومیت از فرصتهای برابر است). مثال دیگرش، ایرانی مذهبی فقیری است که جلوی هر ایرانی ثروتمندی احساس مظلومیت و حقخوردگی میکند، حتی اگر آن ایرانی ثروتمند از قضا مثلا زن باشد و متعلق به یک اقلیت مذهبی مورد تبعیض، و این مذهبی فقیر سالها با انواع حمایت سیاسی و اجتماعی از استبداد دینی، در تضییع حقوق بدیهی و حتی حیاتی ِ آن ایرانی ثروتمند سهیم باشد.
مثالها تمامی ندارند. چون تعداد ابعاد تبعیض در این جهان فراوان است (ملیت، جنسیت، قومیت، ثروت، مذهب، محل زندگی،…) و هرکسی احتمال زیادی دارد که تا حدی قربانی یکی از این تبعیضها بوده باشد. اما زیاد بودن ابعاد تبعیض به خودخواهی آدمها اجازه جولان میدهد. در جهان بهظاهر عدالتخواه جدید، هر کسی یک «تبعیض مورد علاقه» دارد. هر کسی میتواند پررنگترین و نگرانکنندهترین تبعیض را همان تبعیضی بداند که خودش در آن در جایگاه مظلوم است، و با خیال راحت از جهان طلبکار باشد. قربانی واقعی این وضعیت چه کسانی هستند؟ کسانی که واقعا در این جهان مورد جفا بودهاند. کسانی که از چند بُعد (یا با شدت زیاد در یک بُعد) قربانی تبعیض بودهاند.
من ایراد جدیای در این نمیبینم که مظلومان یک تبعیض بهخصوص، جنگندگان اصلی علیه آن تبعیض باشند. به هر حال اگر مردها برای حقوق زنان نمیجنگند، پس زنان باید این کار را بکنند وگرنه اوضاع هیچ وقت بهتر نخواهد شد. به همین ترتیب، اگر ثروتمندان علیه اختلاف طبقاتی نمیجنگند، تنها امیدمان به فقراست. در نتیجه از نگاه عملی و در سطح اجتماع، چارهای نیست جز این که قبول کنیم که آدمها خودخواهند و تبعیض علیه هر گروهی معمولا نیاز به فعالیت از جانب همان گروه دارد چون بقیه برایشان کاری نخواهند کرد. اما از نگاه اخلاقی و در سطح فرد، باید به خودمان یادآوری کنیم که اگر به جای تمرکز روی تبعیضهایی که خودمان قربانیاش هستیم روی تبعیضهایی تمرکز کنیم که ما در طرف برخوردار آن قرار داریم، هم حرکتمان صادقانهتر خواهد بود، هم ظلمستیزیمان تبدیل به سلاحی برای طلبکار ماندنمان از دیگران نخواهد شد، و هم احتمال این که نفع شخصی قضاوتهایمان را مخدوش کند از بین خواهد رفت. از همه مهمتر، اگر چنین کنیم (یعنی علیه ظلمهایی بجنگیم که خودمان مظلومش نیستیم) مجموع فایدهای که در جامعه میافزاییم بیشتر خواهد بود چون نه تنها علیه یک ظلم جنگیدهایم، از تعداد ظالمان یکی از ابعاد ظلم هم یکی کم کردهایم. (مثلا مرد فقیر اگر دغدغه اصلیاش را به جای اختلاف طبقاتی چیزی مثل حقوق زنان قرار دهد، این سود جانبی را دارد که از تعداد مردان ظالم به زنان هم یکی کم خواهد شد.) خلاصه آن که، درود و رحمت بر ما اگر بتوانیم کاری کنیم که ظلمستیزیمان دستاویزی برای طلبکاریمان در سطح شخصی نشود.
آیه نسبتا معروفی در قرآن هست که همواره مورد علاقه ظلمستیزان مسلمان بوده. «خداوند بلند کردن صدا در بدگویی را دوست ندارد، مگر از سوی کسی که به او ظلم شده است.» مَخلص کلام این است که سلیقه من در این زمینه با خداوند تفاوت جدی دارد. من بلند کردن صدا در بدگویی از ظالم را دقیقا از سوی کسی دوست دارم که به او ظلم نشده.