تبعیض مورد علاقه شما چیست؟

وقتی وارد آمریکا شدم، در اکثر سطوح خودآگاه و ناخودآگاه در مواجهه با یک سفیدپوست آمریکایی احساس پایین به بالا داشتم. جز آن که من میهمان بودم و آنها میزبان، این باور ناخودآگاه هم در من وجود داشت که ثروت و تحصیلات و قانون‌مداری همه ریشه در غرب دارند، و ما اگر هم چیزی داریم از آن‌جا گرفته‌ایم. حتی طنز آمریکایی به نظرم به مراتب هوشمندانه‌تر و واقعی‌تر بود. حتی قدشان بلندتر و پوستشان سالم‌تر بود، و تمامشان بدون این که کلاس زبان رفته باشند می‌توانستند بی مشکل به مهم‌ترین زبان دنیا حرف بزنند و بنویسند. این احساس پایین به بالا صرفا جنبه تحسین و خودباختگی نداشت، از خیلی جهات جنبه مظلومانه و طلبکارانه و خودتوجیه‌گرانه هم داشت. اگر همکلاسی من درس را بهتر از من می‌فهمید، می‌توانستم به این فکر کنم که او برتری زبان دارد، و در نظام آموزشی کارآمدتری درس خوانده، و در کودکی‌اش به جای حفظ کردن دعای مخصوص ماه رجب وقتش را صرف چیزهای مفیدتری کرده، و در جامعه باز آمریکایی درگیر عقده‌های عاطفی و اجتماعی‌ای که ما اسیرش بودیم نبوده، و نهایتا همین که من می‌توانم علی‌رغم همه این‌ها با او رقابت کنم نشان از شایستگی‌های شخص من است. در سطحی ناخودآگاه‌تر، خودمظلوم‌پنداری من از این هم فراتر می‌رفت. خود آمریکایی‌ها را هم در ناکامی‌های خودم مقصر می‌دیدم، از بی‌خیالی‌شان نسبت به بلایی که حکومتشان در مسائلی مثل تحریم و ویزا سر ما می‌آورد گرفته تا جنگ هشت‌ساله و کودتا و خلاصه هرچه از تاریخ استعمار که بتواند موضع مرا در برابر سفیدپوست خوشحالِ قدبلند باهوش کمی حق‌به‌جانب کند. (البته تاکید می‌کنم که این‌ها همه لایه‌ای از فکرهای من بودند. در لایه دیگری که علنی‌تر هم بود به همه این طور فکرها می‌خندیدم. اما موضوع این متن دقیقا فکرهای شخص من نیست، بلکه قضیه کلی‌تری است.)

یکی از مهم‌ترین شوک‌هایی که تدریجا به من وارد شد (اگر شوک بتواند تدریجی باشد) این بود که این تصویر من از نسبتم با آمریکایی‌ها شکست، و از قضا شکستنش از عجیب‌ترین زاویه ممکن رخ داد. به تدریج (در همان یک سال اول) متوجه شدم که من تقریبا از تک‌تک همکلاسی‌هایم زندگی پرامکانات‌تر و برخوردارتری داشته‌ام. دانشگاه ما در آمریکا در یک شهر نه چندان بزرگ (با جمعیتی حدود یک میلیون) بود، و هیچ کس از همکلاسی‌هایم (به استثنای یک دوست لس‌آنجلسی‌ام) از ابرشهری به بزرگی تهران و دانشگاهی به خوبی دانشگاه شریف نیامده بود. همکلاسی‌های من که تقریبا همه سفیدپوست آمریکایی و از قضا تا حد خوبی باهوش و عاقل بودند، بیشترشان کمتر از من تجربه سفر به کشورهای مختلف را داشتند. هیچ کدامشان به مدرسه‌هایی با کیفیت مدرسه‌های غیرانتفاعی‌ای که من در آنها درس خوانده بودم نرفته بودند، و والدین هیچ کدامشان به اندازه والدین من آکادمیک نبودند. اما بدتر از همه این که حتی خانواده‌هایشان هم به هیچ وجه از خانواده من روشنفکرتر یا سکولارتر نبودند. نصفشان سر مذهب با والدینشان اختلاف داشتند (باید تاکید کنم که فضای خود دانشجوها اکثرا به شدت چپ و غیرمذهبی و به قول خودشان پیشرو بود)، و بعضی‌هایشان حتی سر جزئیاتی مثل کلیسا رفتن هم با والدینشان درگیری داشتند. خلاصه آن که اگر اختلاف طبقاتی‌ای بین ما در کار بود، ظاهرا من در طرف مظلوم ماجرا نبودم.

تجربه من از یک لحاظ تجربه بسیار خاصی بود. تقریبا هیچ ایرانی‌ای که برای تحصیل به آمریکا می‌آید این فضا را تجربه نمی‌کند. اولا چون ایرانی‌ها اکثرا در علوم پایه و مهندسی درس می‌خوانند، و در نتیجه همکلاسی‌هایشان مثل همکلاسی‌های من سفیدپوست آمریکایی نیستند (بلکه مثلا چینی و هندی‌اند). ثانیا چون اکثرا در منطقه تحفه‌ای مثل منطقه ما درس نمی‌خوانند تا سروکارشان با فرزندان خانواده‌های متوسط و ترامپ‌دوست بیفتد، و ثالثا چون معمولا دانشجوهای ایرانی در شهرهای کوچکی مثل شهر ما درس نمی‌خوانند. اما از منظری دیگر، اتفاقا تجربه من تجربه طبیعی‌تر بود، و تجربه سایر دانشجویان ایرانی در آمریکا خاص است. تجربه من طبیعی‌تر بود، به این معنا که آن‌چه من تجربه کردم بیشتر شبیه آمریکای واقعی بود. آمریکای واقعی، جامعه نخبگان دانشگاه‌های شهرهای بزرگ آمریکا نیست. آمریکای واقعی جایی است که ترامپ در آن نصف آرا را به دست می‌آورد در حالی که در نیویورک و کالیفرنیا دهان‌ها از حیرت باز است.

از حرف اصلی دور نشوم. آشنا شدن با زندگی دوره کودکی همکلاسی‌هایم برایم شوک‌آور بود. از قبل می‌دانستم که در ایران صرفا به واسطه بزرگ شدن در خانواده‌ای دانشگاهی در تهران باید خودم را در میان قشر خوش‌اقبال طبقه‌بندی کنم، و در ایران همیشه این عذاب وجدان را داشتم که من بی‌جهت بیشتر از عموم هموطنانم امکانات در اختیار داشته‌ام. اما خبر جدید این بود که حتی در آمریکا هم نباید امکانات کودکی خودم را کمتر از دانشجوهایی که می‌بینم بدانم. تازه تا این‌جا صحبت از مقایسه با «دانشجوهای تحصیلات تکمیلی» آمریکایی بود. اگر خودم را با آمریکایی میانگین مقایسه می‌کردم که برتری امکانات من جای شک و تردید نداشت.

*****

در ایران زیاد این اختلاف نظر را با آدم‌های اطرافم داشتم که آنها خودشان را جزو طبقه «متوسط» می‌دانستند، و من دائم به آنها هشدار می‌دادم که کسی که در نیمه شمالی تهران زندگی می‌کند «متوسط» نیست بلکه به احتمال زیاد جزو ده درصدِ برخوردار ِ جامعه است (اگر شک دارید نگاهی به عددهای دهک‌های درآمدی بیندازید). در این‌جا هم همین درگیری را با ایرانی‌های آمریکا و کانادا دارم. با مدرک مهندسی در آمریکا شاغل می‌شوند و حقوق بالای هشتادهزار دلار در سال می‌گیرند (که بالاتر از درآمد هشتاد و چند درصد مردم آمریکاست) و سرسختانه (خودآگاه یا ناخودآگاه) معتقدند هرچه دارند از تلاش و استعدادشان است و هرچه ندارند از توزیع ناعادلانه امکانات در جهان و به دنیا آمدنشان در جهان سوم و غیره)، و به راحتی معتقدند جهان به طرز ناعادلانه‌آی به نفع «آمریکایی‌ها» و به ضرر آنهاست، و گاهی حتی از «آمریکایی‌ها» طلب‌کارند. غافل از این نکته بدیهی که هرچند یک آمریکایی میانگین به مراتب برخوردارتر از یک ایرانی میانگین است، اما ایرانی‌های متولد شهرهای بزرگ ایران که سر از چهار پنج دانشگاه برتر ایران در آورده‌اند و بعد به آمریکا و کانادا آمده‌اند، عموما برخوردارتر از آمریکایی میانگین بوده‌اند، و اگر کسی بین این دو باید از بی‌عدالتی در جهان بنالد، همان آمریکایی میانگین است نه آنها.

این ماجرا محدود به ایرانی و آمریکایی نیست. طبق عادتم این همه را گفتم برای توضیح یک نکته انتزاعی به‌خصوص. مثال دیگرش دختر پولدار کالیفرنیایی‌ای است که به واسطه زن بودنش در مقابل مردان احساس مظلومیت و طلبکاری می‌کند (دقیقا در این معنای به‌خصوص که معتقد است به واسطه زن بودنش فرصت‌های کمتری در اختیارش بوده)، حتی جلوی مرد فقیر اهل ایالت‌های مرکزی آمریکا احساس مظلومیت یا طلبکاری می‌کند، و حتی جلوی مرد خاور میانه‌ای احساس مظلومیت یا طلبکاری می‌کند، و فراموش می‌کند که هرچند زنان به طور میانگین فرصت‌های کمتری نسبت به مردان دارند، اما شخص او از شخصی که پیش رویش است فرصت‌های بیشتری در اختیار داشته (حرفم درباره شکایت از برخوردهای زن‌ستیزانه نیست، بلکه دقیقا درباره احساس مظلومیت و محرومیت از فرصت‌های برابر است). مثال دیگرش، ایرانی مذهبی فقیری است که جلوی هر ایرانی ثروتمندی احساس مظلومیت و حق‌خوردگی می‌کند، حتی اگر آن ایرانی ثروتمند از قضا مثلا زن باشد و متعلق به یک اقلیت مذهبی مورد تبعیض، و این مذهبی فقیر سال‌ها با انواع حمایت سیاسی و اجتماعی از استبداد دینی، در تضییع حقوق بدیهی و حتی حیاتی ِ آن ایرانی ثروتمند سهیم باشد.

مثال‌ها تمامی ندارند. چون تعداد ابعاد تبعیض در این جهان فراوان است (ملیت، جنسیت، قومیت، ثروت، مذهب، محل زندگی،…) و هرکسی احتمال زیادی دارد که تا حدی قربانی یکی از این تبعیض‌ها بوده باشد. اما زیاد بودن ابعاد تبعیض به خودخواهی آدم‌ها اجازه جولان می‌دهد. در جهان به‌ظاهر عدالت‌خواه جدید، هر کسی یک «تبعیض مورد علاقه» دارد. هر کسی می‌تواند پررنگ‌ترین و نگران‌کننده‌ترین تبعیض را همان تبعیضی بداند که خودش در آن در جایگاه مظلوم است، و با خیال راحت از جهان طلبکار باشد. قربانی واقعی این وضعیت چه کسانی هستند؟ کسانی که واقعا در این جهان مورد جفا بوده‌اند. کسانی که از چند بُعد (یا با شدت زیاد در یک بُعد) قربانی تبعیض بوده‌اند.

من ایراد جدی‌ای در این نمی‌بینم که مظلومان یک تبعیض به‌خصوص، جنگندگان اصلی علیه آن تبعیض باشند. به هر حال اگر مردها برای حقوق زنان نمی‌جنگند، پس زنان باید این کار را بکنند وگرنه اوضاع هیچ وقت بهتر نخواهد شد. به همین ترتیب، اگر ثروتمندان علیه اختلاف طبقاتی نمی‌جنگند، تنها امیدمان به فقراست. در نتیجه از نگاه عملی و در سطح اجتماع، چاره‌ای نیست جز این که قبول کنیم که آدم‌ها خودخواهند و تبعیض علیه هر گروهی معمولا نیاز به فعالیت از جانب همان گروه دارد چون بقیه برایشان کاری نخواهند کرد. اما از نگاه اخلاقی و در سطح فرد، باید به خودمان یادآوری کنیم که اگر به جای تمرکز روی تبعیض‌هایی که خودمان قربانی‌اش هستیم روی تبعیض‌هایی تمرکز کنیم که ما در طرف برخوردار آن قرار داریم، هم حرکتمان صادقانه‌تر خواهد بود، هم ظلم‌ستیزی‌مان تبدیل به سلاحی برای طلبکار ماندنمان از دیگران نخواهد شد، و هم احتمال این که نفع شخصی قضاوت‌هایمان را مخدوش کند از بین خواهد رفت. از همه مهم‌تر، اگر چنین کنیم (یعنی علیه ظلم‌هایی بجنگیم که خودمان مظلومش نیستیم) مجموع فایده‌ای که در جامعه می‌افزاییم بیشتر خواهد بود چون نه تنها علیه یک ظلم جنگیده‌ایم، از تعداد ظالمان یکی از ابعاد ظلم هم یکی کم کرده‌ایم. (مثلا مرد فقیر اگر دغدغه اصلی‌اش را به جای اختلاف طبقاتی چیزی مثل حقوق زنان قرار دهد، این سود جانبی را دارد که از تعداد مردان ظالم به زنان هم یکی کم خواهد شد.) خلاصه آن که، درود و رحمت بر ما اگر بتوانیم کاری کنیم که ظلم‌ستیزی‌مان دستاویزی برای طلبکاری‌مان در سطح شخصی نشود.

 

آیه نسبتا معروفی در قرآن هست که همواره مورد علاقه ظلم‌ستیزان مسلمان بوده. «خداوند بلند کردن صدا در بدگویی را دوست ندارد، مگر از سوی کسی که به او ظلم شده است.» مَخلص کلام این است که سلیقه من در این زمینه با خداوند تفاوت جدی دارد. من بلند کردن صدا در بدگویی از ظالم را دقیقا از سوی کسی دوست دارم که به او ظلم نشده.

اسارت در جامعه گرگ‌ها، چالش‌ها و راهکارها

اخیرا کتاب «ژن خودخواه» (The Selfish Gene) ریچارد داکینز را خواندم، و ایده‌های اصلی این نوشته کاملا برگرفته از (یا تحت تاثیر) بخش‌هایی از این کتاب است. خواندن این کتاب قطعا تجربه لذت‌بخش، هیجان‌انگیز و آموزنده‌ای بود که به همه توصیه‌اش می کنم (هرچند کتاب به نظر من بی‌جهت طولانی است یعنی پرانتزهای مُخِلّ و اطناب‌های مُمِل دارد).

 

در ایران، موقعیت‌های تضاد منافع بین آدم‌های غریبه زیاد رخ می‌دهند. در صف مغازه یا بلیط، این نگرانی بالقوه وجود دارد که کسی جلو بزند. در رانندگی، این نگرانی وجود دارد که لاین مورد علاقه یا خروجی مطلوب را از دست بدهیم. حتی گاهی در محیط‌های عادی‌تر هنگام مواجهه دو نفر از جنس مخالف، این نگرانی از طرف جنس مونث وجود دارد که قربانی تعرض فیزیکی، آزار لفظی، یا سماجت عشقی قرار بگیرد (این هم نمونه‌ای تضاد منافع است هرچند کمتر این‌طور به نظر می‌آید. مرد مهاجم نفع خود را مثلا در لمس بدن زن می‌بیند و زن خواهان لمس نشدن است. اصولا هر درگیری‌ای ناشی از تضاد منافع است). من همیشه در تمام این موارد بیش از حد بی‌قرار و نگرانم. از قضا هیچ وقت نگران این نیستم که مظلوم واقع شوم، بلکه نگرانم که کسی گمان ببرد که قصد ظلم داشته‌ام. در حقیقت هرچند «ما ایرانی‌ها» همیشه از فضای تنشی و تلخی که در چنین فضاهایی بین «ما ایرانی‌ها» وجود دارد آزرده‌ایم، اما آزردگی‌هایمان دو جنس کاملا متفاوت دارند. گاهی از این آزرده‌ایم که چرا همه گرگ‌صفتانه حق مرا می‌خورند، و گاهی مثل من از این آزرده‌ایم که چرا همه به من به چشم گرگ بالقوه نگاه می‌کنند. این نوشته قرار است حکایتی باشد از  گرگ بودن و چند و چونش.

گرگ بودن و دیگران را گرگ دیدن ذاتا متفاوتند اما در عمل به یکدیگر منجر می‌شوند. از یک طرف، کسی که گرگ است احتمالا بیشتر ممکن است دیگران را گرگ ببیند (صرفا به دلایل روانی). از طرف دیگر، که بسیار مهم‌تر است، کسی که دیگران را گرگ ببیند تنها استراتژی معقول بقا برایش گرگ بودن است. این طرف ماجرا به نظر من به طور خاص جالب است، و ادامه این نوشته بر آن متمرکز خواهد بود.

شریکان درختکار

در درصد بسیار بزرگی از موقعیت‌های تضاد منافع، بهترین سناریو برای طرفین اعتماد متقابل است. فرض کنید من و شما با هم یک درخت می‌کاریم. قرار می‌گذاریم که کار آبیاری را تقسیم کنیم، به این صورت که یک روز من به درخت آب بدهم و یک روز شما. همچنین، فرض کنید که هیچ کدام از ما راهی برای فهمیدن این که نفر دیگر در روزهای قبلی به درخت آب داده یا نه نداریم. اما پس از یک سال، وقتی سرانجام زمان برداشت محصول فرا می‌رسد، میزان محصول درخت تابع آبیاری ما در این یک سال است. این فرض مهم را هم در نظر بگیرید که در پایان به هر حال محصول درخت را نصف خواهیم کرد. اگر هردو به درخت آب داده باشیم درخت معادل شصت واحد مطلوبیت برای هرکدام از ما سود خواهد داشت، و اگر تنها یکی از ما به درخت آب داده باشیم درخت سی واحد مطلوبیت برای هرکدام از ما سود خواهد داشت. اگر هم هردو از زیر کار در رفته باشیم سود هردوی ما صفر خواهد بود. از طرف دیگر، فرض کنید یک سال آبیاری مداوم از لحاظ وقت و انرژی و حوصله معادل منفی چهل واحد ضرر برای فرد آبیاری‌کننده است. در چنین معامله‌ای، سه سناریو قابل تصور است:

  • سناریوی اول این است که هر دو نفر صادقانه یک سال درخت را آبیاری کنند. در این صورت سود هر کسی معادل شصت (سهمش از محصول) منهای چهل (زحمت آبیاری) خواهد بود، یعنی بیست واحد.
  • سناریوی دوم این است که یکی از دو نفر صادقانه کار کند و نفر دیگر از زیر کار در برود. در این صورت محصول درخت کم شده، اما کسی که کار نکرده همچنان سی واحد سود ناشی از محصول درخت را خواهد داشت (بدون هزینه زحمت)، اما سرجمع سود کسی که کار کرده برابر سی (سهمش از محصول درخت) منهای چهل (زحمت آبیاری) یعنی منفی ده واحد خواهد بود.
  • سناریوی سوم این است که هر دو نفر از زیر کار در بروند. در چنین سناریویی کسی زحمتی نمی‌کشد و محصولی هم حاصل نمی‌شود. در نتیجه سود هر دو طرف صفر خواهد بود.

این مساله (که تحت مثالی دیگری و با نام دوراهی زندانی در نظریه بازی شهرت دارد) بر خلاف انتظارمان وضعیتی متناقض‌نما دارد. بگذارید ببینیم تصمیم عاقلانه (در نبود اخلاق) برای من در چنین معامله‌ای چیست. من می‌دانم که طرف مقابلم به هر حال یا صادقانه کار خواهد کرد یا از زیر کار در خواهد رفت. اگر او از زیر کار در برود، بدیهی است که من هم نباید کار کنم چون اگر کار کنم عاقبتم ضرر (منفی ده) خواهد بود اما اگر کاری نکنم دست‌کم به صفر بسنده کرده‌ام. اما حتی اگر طرف مقابل صادقانه کار کند هم باز  برای من بهتر است که کار نکنم. چون با کار بیست واحد سود خواهم کرد و بی کار سی واحد! پس من اگر عاقل (و بی‌اخلاق) باشم، در هر صورت نباید کار کنم. نتیجه این است که هر دو طرف ماجرا اگر عاقل باشند کار نخواهند کرد، هرچند که اگر هردو کار می‌کردند سود قابل توجهی نصیبشان می‌شد که الآن به کلی از آن محرومند. در واقع، اگر این دو نفر راهی داشتند که کار کردن یکدیگر را تضمینی و الزامی کنند، برای هردویشان بهتر بود (اصولا قراردادها و قوانین و امثال آن همین کارکرد را دارند).

گرگ‌ها و بره‌ها

مساله خاص درختکاری که در بالا معرفی شد یک مساله استثنایی نیست، بلکه در واقع از رایج‌ترین الگوهای مواجهه افراد با یکدیگر است. وقتی دو نفر معامله می‌کنند، هریک از دو طرف می‌تواند پول یا کالای قلابی بدهد و سود کند و ضرر برساند. اما اگر هردوطرف تقلب کنند، هیچ کس سودی نخواهد کرد (و هر دو طرف ضرر قلیلی بابت زحمت تقلب متحمل می‌شوند). به طریق مشابه، وقتی دو نفر در رانندگی تضاد منافع دارند، بهترین چیز برای هرکسی این است که دیگران قانونمند باشند اما خودش نباشد. سناریوی مطلوب دوم برای هرکسی این است که هردوطرف قانونمند باشند، و بدفرجام‌ترین سناریو برای همه این است که همه قانون‌شکنانه عمل کنند. مثال‌ها تمامی ندارند، و در موارد زیادی میزان (عدددهی) سود و زیان‌های واقعی وضعیت را درست مثل مساله درخت‌کاری مذکور می‌کند.

نکته مهم این است که با توجه به مساله‌ای که در بالا گفتیم، باید انتظار داشته باشیم که در نبود زور قانون و قرارداد، افراد همیشه به سمت گرگ بودن حرکت کنند. برای ساده‌سازی، به شخصیتی که همیشه خودخواهانه عمل می‌کند و هیچ‌وقت به فکر همکاری نیست می‌گوییم گرگ، و به شخصیتی که همیشه صادقانه و اعتمادورزانه عمل می‌کند می‌گوییم برّه. جامعه بره‌ها از جامعه گرگ‌ها موفق‌تر است چون تمام معاملات در آن با سود هر دو طرف به پایان می‌رسد. در عین حال، جامعه بره‌ها پایدار نیست، چون برای هریک از افراد در آن گرگ بودن مفیدتر است. هر کسی اگر گرگ باشد در تمام معاملات سود مضاعف می‌کند و دیگران ضرر می‌کنند. در نتیجه طبیعی است که دیگران هم به سمت گرگ بودن حرکت می‌کنند. چه از زاویه تکاملی و بقا به ماجرا نگاه کنیم و چه از زاویه فرهنگی و الگوسازی، بدیهی است که افراد جامعه بره‌ها همیشه در معرض تمایل به سمت گرگ شدن هستند، چون گرگ بودن در چنین جامعه‌ای پرسودتر است. از طرف دیگر، جامعه گرگ‌ها علی‌رغم آن که سود جمعی در آن کمتر از جامعه بره‌هاست پایدار است. چون اگر یک بره در آن ظهور کند جز ضرر چیزی نمی‌بیند، و در نتیجه دلیلی برای شیفت جامعه به سمت بره شدن وجود ندارد.

در ستایش خرس بودن

اما گرگ بودن و بره بودن تنها شخصیت‌های ممکن نیستند. شخصیت‌های پیچیده‌تری هم قابل تصورند. شخصیت سوم خرس است. خرس همیشه خوش‌بینانه و همکارانه رفتار می‌کند (یعنی درخت را آب می‌دهد و در معامله جنس واقعی تحویل می‌دهد و غیره)، اما با یک استثنای مهم: در مواجهه با کسی که در معامله قبلی با خرس خودخواهی ورزیده، خرس این بار خودخواهانه و بدبینانه رفتار می‌کند، یعنی درخت را آب نمی‌دهد و غیره (اسم این شخصیت را بر مبنای این باور خوش‌بینانه و نه‌چندان دقیق انتخاب کردم که خرس معمولا تا وقتی با او خشونت نکنی با تو خشونت نمی‌کند). جامعه خرس‌ها چگونه جامعه‌ای خواهد بود؟ جامعه خرس‌ها در ظاهر شبیه جامعه بره‌هاست چون همه به یکدیگر اعتماد می‌کنند و مجموع سود بالاست. اما آیا این جامعه پایدار است؟ جواب این بار کمی پیچیده‌تر است. فرض کنید یک گرگ وارد جامعه خرس‌ها شود. او همیشه  در اولین مواجهه‌اش با دیگران سود مضاعف می‌کند چون می‌تواند از حسن‌نیت اولیه خرس‌ها سوء استفاده کند. اما در مواجهه دومش با هر کسی موقعیتی برابر خواهد داشت چون از این جا به بعد او و طرف مقابلش هردو بی‌اعتمادانه عمل خواهند کرد. گرگ داستان ناچار است که با بسیاری از خرس‌ها بیش از یک بار تعامل داشته باشد، و در تمام این تعاملات هم خودش از سود محروم می‌شود و هم خرس مقابل را از سود محروم می‌کند (فراموش نکرده‌ایم که در حالت عادی در جامعه خرس‌ها معمولا معاملات با سود خوبی برای دو طرف همراه است). در نتیجه، اگر تعداد تعاملات این گرگ با افراد تکراری به اندازه کافی زیاد باشد، او از اعضای ضعیف جامعه خواهد شد. در حالی که خرس‌های دیگر با یکدیگر تعاملات پرسود دارند او همیشه قربانی دغل‌بازی خویش است. در نتیجه تعادل جمعیتی جامعه خرس‌ها به سمت گرگ بودن نخواهد چرخید. آن‌چه می‌بینیم با شهودمان هم سازگار است. خرس بودن، بر خلاف بره بودن، می‌تواند در مقابل گرگ‌ها دست بالا را داشته باشد.

تا این‌جای کار به نظر می‌رسد که بین خرس و گرگ، جامعه خودبه‌خود به سمت خرس بودن کشش دارد. اما در واقع همیشه طور نیست! این بار فرض کنید که تمام افراد جامعه گرگند و یک خرس در این جامعه ظاهر می‌شود. نکته اوج ماجرا دقیقا این‌جاست. در چنین جامعه‌ای خرس بودن هیچ برتری‌ای ندارد. خرس بینوا همیشه در اولین تعاملش یک ضرر بزرگ متحمل می‌شود و یک سود بزرگ به گرگ طرف مقابل می‌رساند، و در تعاملات بعدی‌اش تازه در وضعیت برابر خواهد بود. در نتیجه خرس بودن در جامعه گرگ‌ها ضرر محض است، و دلیلی برای کشیده شدن جامعه گرگ‌ها به سمت خرس بودن وجود ندارد. ادعایی که تمام این بحث را با آن شروع کردم همین بود. اگر جامعه را جامعه گرگ‌ها بدانیم، عقلمان حکم می‌کند که برای ما هم سود در گرگ بودن خواهد بود. اکثریت خرس و اکثریت گرگ هردو پایدارند و اقلیت متفاوت را خفه می‌کنند. به عبارت دیگر، در جامعه‌ای که از اعتماد تهی شده، حرکت به سمت درستکاری و اعتماد بسیار دشوار است. به همین ترتیب، در جامعه‌ای که اعتماد و درستکاری نهادینه شده، حرکت به سمت دغل‌کاری بعید است چون دغل بودن حتی لزوما سود شخصی هم برای افراد ندارد!

خرس‌های جهان، متمرکز شوید!

از بحث بالا این طور بر می‌آید که خرس بودن و گرگ بودن به یک اندازه پایدارند. هرکدام اگر در جامعه‌ای به هر دلیلی غلبه پیدا کنند، دیگر به این راحتی‌ها بازگرداندنی نیستند. اما واقعیت کمی پیچیده‌تر است. دیدیم که یک اقلیت کوچک از خرس‌ها در جامعه گرگ‌ها از بین می‌رود چون هرکدام از این خرس‌ها بیشتر تعاملاتش را با گرگ‌ها خواهد داشت و همیشه در تعامل اول ضرر خواهد کرد بدون این که هیچ وقت از خرس بودنش سودی ببیند. اما حالا فرض کنید که این اقلیت کوچک از خرس‌ها به طور تصادفی در جامعه گرگ‌ها پراکنده نباشند بلکه در نزدیکی هم باشند. در چنین شرایطی درصد تعاملات خرسی بالا می‌رود، و کار می‌تواند به جایی برسد که یک خرس به طور میانگین موفق‌تر از یک گرگ است چون در بیشتر تعاملاتش همکاری (و در نتیجه سود دوطرفه) وجود دارد.  کم‌کم گرگ‌هایی که در نزدیکی این خرس‌ها باشند می‌بینند که برای آنها خرس بودن مفیدتر از گرگ بودن است. در نتیجه جامعه می‌تواند به سمت خرس شدن پیش برود. شرط لازم برای این سناریوی خوش‌بینانه این است که خرس‌ها همدیگر را پیدا کنند و در تعامل همیشگی با هم زندگی کنند تا بتوانند از مزیت‌های شخصیت سازنده‌شان برخوردار شوند. (توجه داشته باشیم که قرینه این ماجرا صادق نیست یعنی در جامعه خرس‌ها اقلیت گرگ‌ها جز شر چیزی برای هم نمی‌آورند). اما به هر حال نتیجه ماجرا این است که خرس‌ها حتی اگر در اقلیت باشند هم (به شرط این که در مجاورت هم باشند) ممکن است بتوانند در مقابل گرگ‌ها مقاومت کنند و تعادل جمعیتی را به سمت خودشان تغییر دهند. یعنی جامعه به سمت خرس بودن کشش بیشتری دارد تا به سمت گرگ بودن.

وجود این برتری استراتژیک در شخصیت خرس (یعنی شخصیت اعتمادکننده و درستکاری که البته اهل تلافی هم هست) برای من خبر خوشی است. در واقع، جامعه‌ای که شخصیت‌هایش درستکار و اعتمادکننده‌اند (هرچند تلافی‌جو) در مقایسه با جامعه گرگ‌ها نه تنها سود بیشتری به افرادش می‌رساند، بلکه احتمال به وجود آمدنش هم بیشتر است. یادآوری می‌کنم که در تمام این بحث هیچ‌کس را در معنای عمیق ماجرا اخلاقی یا ایثارگر در نظر نگرفتیم. صرفا نشان دادیم که اعتمادگری و درست‌کاری نه تنها ویژگی‌های شخصیتی سودبخشی هستند، بلکه کشش جمعیتی هم به سمتشان وجود دارد. قطعا این سناریوها ساده‌سازی شده‌اند و در عمل ماجرا می‌تواند بسیار پیچیده‌تر باشد. می‌شود شخصیت‌هایی بسیار پیچیده‌تر از شخصیت خرس داشت، و هر فردی می‌تواند ملغمه‌ای از شخصیت‌ها را با یک توزیع احتمالی پیچیده داشته باشد. اما در نهایت، این بحث (و بحث‌های شبیه به این که داکینز در کتابش مطرح کرده) نشان می‌دهد که می‌شود از تکامل انتظار داشت که ژن‌های اعتماد و درستکاری را در ما به جا گذاشته باشد (چنان که به نظر می‌رسد گذاشته) و می‌توان از فرهنگ انسانی انتظار داشت که همیشه این ویژگی‌ها را به عنوان ویژگی‌های مثبت به نسل‌های جدید بیاموزد چون سیستم به این سمت تمایل دارد. و البته، می‌توانیم این ویژگی‌ها را که ممکن است از ژن یا فرهنگ نصیبمان شده باشند «اخلاق» بنامیم.

در تفکیک ظلم از بدی

فرض کنید مردی ملتمسانه از زنی می‌خواهد که با او وارد رابطه شود، و چنان در طلبش زار است که می‌دانیم که اگر پاسخ مثبت نشنود صدمات جبران‌ناپذیر خواهد خورد. همچنین فرض کنید که زن از داشتن رابطه با آن مرد رنج هولناکی نمی‌بیند اما ترجیح می‌دهد چنین رابطه‌ای نداشته باشد. فکر می‌کنم هر کسی می‌پذیرد که زن «حق» دارد پاسخ منفی بدهد. تصمیم زن هرچند بسیار آزاررسان است (و کاملا ممکن است که مجموع شادی در جهان را کاهش دهد) اما حق اوست، و بدیهی است که مصداق تجاوز به حقوق دیگران نیست. علاوه بر این، احتمالا بیشتر افراد می‌پذیرند که این تصمیم زن غیراخلاقی هم نیست.

حال فرض کنید مرد قوی‌هیکلی در خیابان در حال راه رفتن است، و پسربچه نحیفی را می‌بیند که با سختی مشغول حمل باری است. پسربچه که خستگی از چهره‌اش پیداست از مرد کمک می‌خواهد. حمل آن بار برای مرد قوی‌هیکل بسیار بسیار آسان است، اما او خودخواهانه پاسخ منفی می‌دهد. مرد ترجیح می‌دهد همان اندک دشواری ناچیز را هم تحمل نکند و (بدون هیچ دلیل دیگری) پسربچه را با مشقتش تنها بگذارد. در این داستان کوتاه ناخوشایند، مرد از خود بی‌شفقتی نشان داده، و تقریبا هر شهود اخلاقی‌ای می‌پذیرد که اگر مرد به پسر کمک می‌کرد (یا دست‌کم برای کمک نکردن نزد خودش دلیل موجه‌تری داشت) اخلاقی‌تر عمل کرده بود. درباره این که می‌توان عمل مرد را «غیراخلاقی» نامید یا نه می‌شود شک کرد، اما احتمالا هر شهود اخلاقی‌ای می‌پذیرد که مرد هرچند خودخواه و بی‌شفقت بوده، اما به پسربچه ظلم نکرده. به عبارت دقیق‌تر، به «حقوق» پسربچه تجاوز نکرده.

می‌شود مثال را دراماتیک‌تر کرد. فرض کنید مرد قوی‌هیکل از نجات دادن کودکی که در حال غرق شدن است سر باز می‌زند. در این‌جا، هم بی‌شفقتی مرد نفرت‌انگیزتر است و هم آزاری که بر اثر بی‌شفقتی و خودخواهی او به دیگران رسیده. در واقع تقریبا شکی نداریم که تصمیم مرد غیراخلاقی است. اما فکر می‌کنم باز هم باید بپذیریم که مرد به حقوق پسربچه (یا بستگان او) تجاوز نکرده. تحمل بار مساله مشکل است، اما فکر می‌کنم همه ما در عمق شهودمان می‌پذیریم که عمل مرد ذاتا با اعمالی که از جنس تجاوز به حقوقند متفاوت است. اگر من بی هیچ دلیلی  اعضای بدن کسی را ناکار کنم یا او را وادار به انجام کاری کنم، هیچ کدام از ما شکی نداریم که به حقوق او تجاوز کرده‌ام (حتی اگر آسیبی که می‌رسانم بسیار جزئی باشد)، اما در مورد نجات ندادن کودک غریق، روشن است که جنس موضوع فرق می‌کند حتی اگر عمل ما متضمن بی‌شفقتی و آزار بیشتری باشد. جان کلام همین ادعای ساده است: ظلم (تجاوز به حقوق دیگران) چیزی غیر از (و بیش از) آزار رساندن و بی‌شفقتی است. آزار رساندن و بی‌شفقتی می‌توانند یک رفتار را غیراخلاقی کنند اما هرچه‌قدر هم که شدید شوند نمی‌توانند به واسطه شدتشان یک تصمیم را مصداق تجاوز به حقوق دیگران کنند. جهان پر است از اعمال غیر اخلاقی‌ای که تجاوز به حقوق کسی نیستند.

دایره حقوق فرد کجایند؟ همه می‌پذیریم که ظلم‌های شدیدی مثل کشتن یا آسیب رساندن به اعضای بدن یا دستبرد به اموال (اگر به مالکیت قائل باشیم) مصداق‌های بارز تجاوز به حقوق افرادند. از طرف دیگر، روشن است که رفتارهایی مثل دوست نداشتن افراد یا ابراز مخالفت با عقایدشان مصداق‌های تجاوز به حقوق نیستند (حتی اگر شکل غیراخلاقی به خود بگیرند). قطعا موارد مشکوکی هم وجود دارند (مثل دشنام دادن به افراد یا ایجاد سروصدا در حضورشان)، اما در بحث ما موضوع مهم وجود داشتن چنین تفکیکی در شهود ماست، نه تعیین مصادیق آن.

مجازات، ظلم، مدارا

یک نمود مهم مساله تفکیک میان فعل متجاوزانه و فعل غیراخلاقی، در امر مجازات و تلافی است. پیشاپیش می‌دانیم که بسیاری از انسان‌ها (و تمام دستگاه‌های قضایی) مجازات و تلافی را روا می‌دانند. مجازات همیشه متضمن کاری است که در حالت عادی تجاوز به حقوق افراد به شمار می‌آید. زندانی کردن، قطع عضو، کار اجباری، و قصاص، همه در حالت عادی تجاوز به حقوق افرادند. یک توجیه مهم مجازات این است که اگر من به حق کسی تجاوز کردم، او هم می‌تواند به حق من تجاوز کند. فلسفه تلافی خارج از دستگاه قضایی هم همین است. من تنها در صورتی مشت زدن به صورت دیگران را برای خودم اخلاقی می‌دانم که معتقد باشم او پیش از این حقوق مرا زیر پا گذاشته است. اینک ادعای اساسی من این است:

«اگر کسی مرتکب عمل غیراخلاقی شد اما به حقوق کسی تجاوز نکرد، ما حق نداریم (و همچنین اخلاقی نیست) که به حقوق او تجاوز کنیم.»

این ادعا هم نه تازه است و نه شاذ. تقریبا تمام نظام‌های قضایی کمابیش بر همین اساس عمل می‌کنند، و به همین دلیل است که مردی که نشست و گذاشت تا کودک بیچاره غرق شود را معمولا مجازات نمی‌کنند هرچند عملش مایه آزار دیگران شده. ملاک در مجازات و تلافی حجم آزار یا بدطینتی نیست، بلکه تجاوز به حقوق است. این مهفوم مستقیما مربوط است به یک مفهوم اخلاقی دیگر، یعنی «مدارا». آرش نراقی در جایی به خوبی توضیح داده است که مدارا به این معنی است که غیراخلاقی بودن عمل دیگران را درک کنیم اما به خودمان اجازه تجاوز به حقوقشان را ندهیم (چون عمل غیراخلاقی آنها متضمن تجاوز به حقوق ما نبوده).

اما ادعایم را یک گام دیگر هم به پیش می‌برم: نه تنها ما حق نداریم به حقوق کسی که متجاوز نبوده تجاوز کنیم، بلکه حتی نمی‌توانیم در مقابل او طلب‌کار باشیم. منظورم از طلب‌کار، کسی است که خودش را در موضع مظلوم می‌داند. اگر کسی به من کمک نکرد یا دوستم نداشت یا فرزندم را نجات نداد، من البته می‌توانم از او متنفر باشم و ارتباطم را با او قطع کنم و از او بدگویی کنم، اما نمی‌توانم بگویم او به من ظلم کرده (به این معنی که حق مرا تضییع کرده). قطعا عصبانیتم باید با عصبانیت کسی که بی‌جهت کتکش زده‌اند (ولو خفیف و کم‌درد) فرق کند.

اصل مطلب، نمونه‌های واقعی

آن‌چه که گفتم عمدتا بدیهی و پایه‌ای بود. در عین حال، فکر می‌کنم در عمل در بسیاری از مسائل ما تفکیک میان امر غیراخلاقی و امر متجاوزانه را گم می‌کنیم. بخش جالب ماجرا از این‌جا شروع می‌شود. فکر می‌کنم به رسمیت شناختن این تفکیک (و نه حتی لزوما توافق بر سر مصادیقش) بسیاری از مشکلات را حل می‌کند.

مثال اول: برخی از حامیان حجاب اجباری وقتی می‌خواهند موضع خود را از منظر حقوق دیگران موجه کنند می‌گویند موی عیان دختران زیبا آزاری به مردان بیدل می‌رساند که از آزار پوشیدن روسری برای زنان بیشتر است. این استدلال مبتنی بر میزان آزار است، اما ادعای زنان بی‌حجاب که می‌گویند حجاب نباید اجباری باشد اصلا مبتنی بر میزان آزار پوشیدن روسری نیست. مساله اصلی این است که آیا پوشش من جزو حقوق من است یا نه. اگر پوشش من حق من است، من می‌توانم بی‌حجاب باشم حتی اگر جوانان مردم همه سیه‌روز شوند. درست مثل زنی که در مثال اول متن حق داشت به خواستگار سمج «نه» بگوید. در حقیقت، کسی که حامی حجاب اجباری است باید بداند که حتی اگر بتواند نشان دهد که مجموع شر و آزار ناشی از بی‌حجابی بیش از شر و آزار ناشی از حجاب اجباری است (یعنی حجاب اجباری مجموع رنج جهان را کاهش می‌دهد)، این استدلال کافی نخواهد بود. چرا که شهود اخلاقی خود او هم مثل ما خواهد پذیرفت (از جمله در مواردی مانند مثال‌های اوایل متن) که حق افراد بر حجم آزار اولویت دارد.

مثال دوم: سخنان نژادپرستانه و مردسالارانه تجاوز به حقوق دیگران نیستند! بسیاری از فعالان حقوق زنان و اقلیت‌های نژادی در زمینه سخنان توهین‌آمیز دو اشتباه رایج می‌کنند. اشتباه اولشان این است که نسبت به کسی که حرف نژادپرستانه یا زن‌ستیزانه زده موضع طلبکار دارند. فرد نژادپرست یا زن‌ستیز، هرچند نفرت‌انگیز و غیراخلاقی و آزاررسان است اما به حقوق کسی تجاوز نکرده. ما می‌توانیم از او متنفر باشیم، به او توهین کنیم، و از او بدگویی کنیم. اما اگر از حرف‌هایمان بوی طلبکاری به مشام رسید (یعنی چنان سخن گفتیم که گویی سخنان او جرم و ظلم و تجاوزی بوده و ما قربانی آن بوده‌ایم) راه خطا رفته‌ایم. موضع ما از لحاظ شخصی (بحث دغدغه‌های اجتماعی جداست) نسبت به کسی که نژاد ما را مسخره کرده، نباید فرق زیادی با موضعمان نسبت به کسی که راه رفتنمان را مسخره کرده بکند (جز این که گویی او راه رفتن افراد زیادی را مسخره کرده است). اشتباه رایج دوم بین فعالان حقوق زنان و اقلیت‌های نژادی در حوزه مجازات و تلافی است. آنها گاهی از قوانینی حمایت می‌کنند که افراد نژادپرست یا زن‌ستیز را مجازات می‌کنند. چنین قوانینی به نظر من غیراخلاقی‌اند چون مستلزم تجاوز به حقوق کسی هستند که متجاوز به حقوق دیگران نبوده. البته، قطعا کسانی هستند که به خوبی از تفکیک بین بی‌اخلاقی و ظلم آگاهند، و در دفاع از چنین قوانینی می‌گویند که سخن نژادپرستانه یا زن‌ستیزانه گفتن دقیقا مصداق تجاوز به حقوق دیگران است. چنین بحثی از حوصله این مطلب خارج است، اما باور نمی‌کنم بتوانند نظام سازگاری ارائه دهند که در آن گفتن «من از سرمایه‌داران بزرگ بدم می‌آید» متجاوزانه نباشد اما گفتن «من از مردم فلان نژاد بدم می‌آید» متجاوزانه باشد. (شاید هم آنها این مجازات نامتناسب را با توجیه‌های پیشگیرانه تجویز می‌کنند و به مظلوم واقع شدن تک‌فرد مجازات‌شده آگاهند. این به نظر من عذر بدتر از گناه است اما دست‌کم سازگاری عقلانی بهتری دارد.)

مثال سوم: این مورد کمی عجیب و احمقانه است، و جایگاهش هم‌ارز دو مثال قبلی نیست. اما چون چند بار نمونه‌هایش را دیده‌ام بد نیست به آن اشاره کنم. گاهی می‌بینم که کسی حرف زشت یا نادرستی می‌زند، و وقتی به او اعتراض می‌کنند در پاسخ می‌گوید که «من حق دارم نظرم را بگویم» یا «چرا من آزادی بیان ندارم؟». کسی که چنین پاسخ نامربوطی می‌دهد (که حقیقتا آن‌قدر عجیب است که من هربار با آن مواجه می‌شوم از نو شگفت‌زده می‌شوم) در واقع فراموش می‌کند که اگر حق داریم حرفی را بزنیم این به این معنی نیست که دیگران نباید آن را زشت یا نادرست بخوانند. این که ما حق داریم حرفمان را بزنیم، صرفا یعنی اگر کسی با توسل به زور جلویمان را بگیرد ظلم کرده (به حق ما تجاوز کرده).